حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

برای دخترم

ماه یازدهم

دختر کوشولو یاد گرفته اعتراض کنه، قبلا اگر کاری برخلاف خواسته اش انجام می دادم اعتراض نمیکرد و سرش رو با چیز دیگه ای گرم میکرد ولی الان وقتی میخواد ویترین کمدشو نگاه کنه و ذوق کنه اگه از کمد دورش کنم چنان اعتراضی میکنه که نگو! فندق مامان میگه: نده، نده، نده.... . دختر کوشولو خیلییی اذان رو دوست داره و از اول تا آخرشو با دقت گوش میده و گاهی وسط اذان از ذوق دست میزنه!! دلش میخواد وایسه و مدام از من بینوا آویزون میشه تا بلند شه! با روروئکش میاد توی آشپزخونه و کشو ها رو باز میکنه. در یخچالو که باز می کنم با دیدن خوراکی ها کلی ذوق میکنه! ای شکمو... با تاتی رو که عموش براش خریده راه میره.     ...
29 دی 1391

شب و صبح

شب ها با این افکار به خواب می روم: یک ماه دیگر که درس و دانشگاه شروع می شود صبح ساعت هفت چه طور از خواب بیدار شوم و بروم سر کلاس و بعد کار، وقتی از شب تا صبح هر یک ساعت یکبار بیدار شده ام و دوباره خوابیده ام؟ صبح که می روم اگر حنانه بیدار شود و ببیند که تا ظهر تنهایش می گذارم چه؟ اگر گریه کند چه؟ وقتی که ظهر برگشتم خانه و برای فردا باید درس بخوانم و حنانه دلش برای مامانش خیلی تنگ شده باشد چه؟ اگر نخواهد من درس بخوانم چه؟ اگر فردا صبح استاد بپرسد سمینارت چه شد چه کنم؟! اگر بگویم دخترم دلش نخواست دیروز درس بخوانم خیلی خنده دار است؟! صبح ها با این افکار بیدار می شوم: محمد مصطفی می گوید من خیلی قوی هستم و از پس کارها برمی آیم و نباید نگران...
24 دی 1391

زیباترین آرزو

دوست دارم اینگونه مادری کنم برایت... سخت است می دانم، ولی شدنی ست، اگر خدا بخواهد... ا ی ثمر باغ دل و نور عین                                   جان تو صد بار فدای حسین گر چه شب و روز دعایت کنم                                   پرورمت تا که فدایت کنم ...
17 دی 1391

عهد

حنانه ام، دختر کوچولوی معصوم من، گاهی که شب ها بعد از ده بار بیدار شدن، برای بار یازدهم با صدایت از خواب می پرم و بلند می شوم، "استغفرا..." ی می گویم یا در اوج خستگی کلماتی بر زبان می آورم که خیلی در ذهنم نمی ماند، مثل: "حنانه مامان بخواب دیگه" یا "چرا نمی خوابی آخه؟" دختر زیبایم، این بخش از مادری مرا از دفتر کودکیهای معصومانه ات خط بزن و پاک کن، کاستی های مادری من را نادیده بگیر گل من. من سعی خود را می کنم که روح زیبای تو را با زشتی های خود آلوده نسازم. امروز با خود عهد می بندم هیچ گاه خستگی هایم بهانه ای نشود برای حتی لحظه ای آزردن روح پاکت، و عهد می بندم نگذارم فشار خستگی و ناتوانی و بی خوابی، بر من غلبه کند... خدایا می دانم کمکم خواهی ...
17 دی 1391

بارانی

به من بگو حجم تنهایی ها تا کجای زمان ادامه دارد؟ به من بگو دستهای ناتوانم را به کدام در بسته بکوبم وقتی رمقی در پاهایم حس نمی کنم؟ بگو وسعت روزهای بارانی چه اندازه است؟ بگو به کدام دستان یاریگر چشم بدوزم برای فشردن انگشتان یخ زده ام؟ بگو ... ...
14 دی 1391

نیمه پنهان ماه

اولین بار حدود ده سال پیش بود که اولین جلد از این کتاب ها را خواندم و بعد چند جلدش را عمو سعید خرید و چندتایش را من ، چند سالی بود که دیگر جلد جدیدی را نخوانده بودم  که چند وقت پیش اتفاقی از جلوی انتشارت روایت فتح رد می شدم که دیدم چند جلد جدیدش آمده و خریدم ، الان هم کتاب شهید کاظمی را می خوانم ، واقعا کتاب های زیبایی است ، کوتاه ولی پرفایده ، چندتایش را که فکر کنم 2 بار خواندم و هر بار با لذت ، حنانه جان دوست دارم که شما هم انشاالله بخوانی ، تا بدانی که شهدای ما چگونه بودند ، زندگی هایشان ، هدفهایشان، نحوه برخورد و خلاصه سبک زندگیشان .......   پ.ن:البته به دوستان مجرد و حتی متاهل هم توصیه می کنم که این کتاب ها را از دست ن...
11 دی 1391

مادر فدای تو ...

کلی زمان را تنظیم می کنم و برای ساعات خوابت برنامه ریزی می کنم که به کارهای نا تمامم رسیدگی کنم ولی وقتی می خوابی یا پدرت می بردت بالا، دلم پر می کشد برایت، می نشینم و دست روی دست می گذارم و انتظار می کشم تا بیدار شوی یا بابا مصطفی بیاردت، دلم پر می کشد برای در آغوش کشیدنت، برای بوسیدنت و حتی برای غرغر کردنت ... خدایا این چه عشقی ست که آتش آن را در دلم افروخته ای؟ حنانه ی من، فقط وقتی وسعت عشق مرا به خودت خواهی فهمید که مادر شوی ... خدایا میزان محبت تو به بندگانت فراتر از درک من است، که تو از مادر به فرزندش بسیار دلسوزتری ... دخترکم، در گرفتاری ها و مشکلات دنیا به او پناه ببر، او به تو از همه ی دنیا دلسوزتر است ...
9 دی 1391

نماز مادرانه!

می خواهم نماز بخوانم، چادرم را که سرم می کنم خنده ی زیبایی صورتت را پر می کند، از قیافه ی جدیدم خنده ات گرفته است! جانماز را پهن می کنم و تو را میخوابانم کنار جانماز و طبق معمول تسبیح را می دهم دستت که سرگرم شوی، تکبیر را که می گویم تلاشت را آغاز می کنی و اول از همه خودت را به مهر می رسانی، عجیب به طعم مهر علاقه نشان می دهی!، سرعت خواندن نماز را بیشتر می کنم و مهر را از دستت میگیرم و برمی خیزم، زل می زنی به صورتم و لبخند می زنی، منتظر لبخند منی، مانده ام که  جوابت را بدهم یا نه، لبخند می زنم و تو با رضایت نگاهم می کنی، سعی می کنم حواسم را جمع نماز کنم، به رکوع که می روم دو چشم سیاه گرد را می بینم که مرا نگاه می کنند، بله، قل خورده ای و ...
5 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد